ما هرگز نمیتوانیم از داشتن چیزی برای زندگی مطمئن شویم تا وقتی که برای آن مایل به مردن باشیم
سکوت استدلالی است که معانی دیگری را به دوش میکشد
انقلاب، سیبی نیست که پس از رسیدن می افتد، ما باید به افتادن مجبورش کنیم
ارنستو چه گوارا
روزی نیمه روشن
دری نیمه باز
عمری از نیمه گذشته
عروسکی که تا زنده است به احوال پوسیده ام میخندد
بوی خوش یک مادر
با دستانی که حجم چرب آشپزخانه را میان انگشتانش پنهان کرده
مادری رهگذر
و کودکی که با نگاهش
گفت
رهگذر . . .
آه ، چقدر به دل مینشیند این زنده بودن و مردن
حضورت ،
میان رگهای جارو چسبیده
تکرارت را میشمارم
خالیست جای خالی تو
و من رهگذر را بو میکشم
عطر چرب ماهیتابه
فردا را از دستان مرگ میستانم